Parsin.mihanblog.com

www.jalalvandi.ir

Parsin.mihanblog.com

www.jalalvandi.ir

رایانشانی خود را وارد کنید و آخرین مطالب را روزانه دریافت کنید:

توضیحات درباره خبرنامه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است


وقتی استیو جابز بهترین مهندسان خودشو درگیر پروژه فوق سری ساخت تلفن همراه آیفون کرد، در واقع درگیر یک نبرد تمام عیار شد. اپل هیچ سابقه ای در ساخت تلفن های همراه نداشت و این پروژه برای شرکتی که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت کار عظیمی بود. یکی از دلایل اصلی استیو جابز برای اجرای این پروژه این بود که به نظر او گوشی های همراه، آن زمان بیش از اندازه پیچیده بودند و او عاشق سادگی بود. این یک مبارزه به تمام معنی برای مردی بود که خود را متعهد به دقت در جزئیات و در عین حال سادگی می دانست.
به این ترتیب استیو از همان ابتدا مصمم شده بود که گوشی همراه ساخت اپل باید تنها "یک" کلید داشته باشد. مهندسان شرکت اپل در جلسات هفتگی خود بارها به او گفتند که ساختن گوشی همراه که فقط یک کلید داشته باشد محال است، نمی شود تنها با یک کلید هم داخل برنامه ها رفت هم خاموش و روشن کرد هم کارکردها را تنظیم کرد، هم به اینترنت وصل شد و هم از باقی امکانات گوشی استفاده کرد!
اما استیو شکایت های آنها را نمی شنید  او مدام اصرار داشت و می گفت: "این گوشی باید فقط یک دکمه داشته باشه، راهشو پیدا کنین"
گرچه استیو در آن زمان اسطوره خلاقیت و حلال مشکلات همکارانش در ارائه راهکار بود اما او نمی دانست که چطور می شود گوشی تلفنی همراهی را طراحی کرد که فقط یک دکمه داشته باشد! اما وقتی خود به عنوان مصرف کننده نهایی نگاه می کرد و راحتی را می خواست مدام همان را تکرار می کرد و مهندسانش را به یافتن راه حل های ممکن وامی داشت و البته که شما کاربران آخر قصه را می دانید: آیفون تنها با یک کلید ساخته شد!

 

یک داستان زیبا و واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست. کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند.
زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .

کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود.

 در یک شب زمستانی سرد ، ملا  در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد .

زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است .

ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد .

سرو صدا ادامه یافت و ملا که می دانست بگو مگو کردن با زنش فایده ای ندارد . با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت .

 گویا دزدی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیزی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است . بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریکی گم شد.

وقتی ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسید : چه خبر بود ؟

ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست .

 

 

این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی  مالی را از دست داده است .

 

امروز صبح که بیدار شدی ، نگاهت می کردم... و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه... نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی... اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی... وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگوی : سلام...

"بوق سگ" یکی از از اصطلاحاتی است که تقریباً دیگر کسی ریشه و منشاء آن را به یاد ندارد. بوق سگ از اصطلاحات بازاری است و منظور از به کار بردن آن، تا دیر وقت کار کردن می‌باشد. مثلاً گفته می‌شود: « تا بوق سگ کار می‌کنم و فلان و بهمان» یا « بچه که نباید تا بوق سگ بیرون از خونه باشه که…!» در همه این جملات بوق سگ دلالت بر مفهوم دیر وقتی و زمان طولانی از حد بیرون دارد.
و اما ریشه آن:


در دهه هشتاد در نیویورک باج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها به داخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یک باره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد.
اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و درهمی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج، از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ایی زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. این گونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠، شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت